من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا.
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ایستادم. او رفت.
من رفتم، او پیشتر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بی حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش.
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش میماند و مرا هم با خودش میبرد.
گاهی وقتها، فهمیدن، درد دارد.
به عمد یا به سهو، پیدا یا نهان، چیزی میفهمی، یا موضوعی را متوجه میشوی، یا حتی تلاش میکنی که بفهمی و سر در بیاوری،
بعد از آن است که دردت شروع میشود.
میخواهی حرفی بزنی شاید راحت شوی، نمیتوانی.
میخواهی بنویسی شاید آرام شوی، فقط کنایه و استعاره و ایهام است که به کمکت میآید.
میخواهی سکوت کنی و چیزی نگویی شاید فراموش کنی، گاه و بیگاه به سراغت میآید و ذهنت را درگیر میکند.
این است که فهمیدن، گاهی درد دارد.
آن طور که در کتابها نوشتهاند برای روایت یک داستان، میتوان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از اینها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.
سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را میداند و میبیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیعتر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آنها آگاه است.
روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان میکنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.
راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آنچه که میبینم و میدانم و انجام میدهم.
ما آدمها، داستان زندگی را اول شخص روایت میکنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بیخبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان «آن»ی که میبینی و میشنوی و میفهمی. روایت صحنهای است تاریک که تنها به اندازهی آن نقطه که در آن ایستادهای نور دارد. انگار که در بیابانی بیانتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بیاطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیدهای. بیخبری از علتها و معلولها، بیخبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاقها و حرفها و عملها. فقط حال و اکنون و اینجا را میدانی.
در این میان اما، برخی زندگیشان را از نگاه دیگری روایت میکنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشتهاند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی میکنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر میبینند و بیشتر میفهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیلهای است در دست کودکان. زیر و بمش را میشناسند. گذشته و حالش را میدانند و از آیندهاش باخبرند.
از این گروه و جماعت، عدهای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیمشان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِماند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.
و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسیناش را جور دیگری قلم زده است که:
«ان الله شاء ان یراک قتیلا»
و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگیات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظهات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.
صاف و یکدست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بیآلایش را چنان تعبیر و تفسیر میکنند و پیچ و تاب میدهند که خود میمانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یکدستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار میکنند که گویی دروغ و ریا و هر چه منکر، اساس جامعه است و هر که راست بگوید و راست بجوید و راست بیاندیشد، کانَّ دُملی است چرکین و تودهای است بدخیم، که به هر طریق و راهی باید از آن رهید و جامعه را از ناپاکی راستی و آلودگی درستی حفظ کرد! این چنین است که آن کس که صداقت پیشه کرد و یکرنگی، اسیر میشود در حلقه چندرنگان ناصادق.
آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن میبرید را شنیدهای حتما؛
آنکس منم.
انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت میگذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر میدارد برای ساختن دیوار؛
آن کس منم.
انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایهاش را میسوزاند؛
آن کس منم.
گویند رو سیاهی به ذغال میماند،
سیاهیِ آن ذغال منم.
درباره این سایت