کلمه



گاهی خیلی دوست داشتم دانای کل باشم نه منِ راوی.
می‌دیدم و می‌شنیدم که چه شده اند و چه گذشته است بر آنانی که روزگاری بودند و اکنون دورند.
یا می‌دیدم و می‌فهمیدم که اگر آن مسیر دیگر را رفته بودم، الان کجا بودم و اینجا و اکنونم، کجا و چگونه بود؟
و یا . . . 
دانستگی هم خوب است و هم بد.
هم شیرین است و هم تلخ.
بعضی دانستن‌ها را دوست دارم.

من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا. 

با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.

همیشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.

در جایی، من ایستادم. او هم ایستاد.

من همچنان ایستادم. او رفت.

من رفتم، او پیش‌تر رفت.

من ماندم، او دورتر رفت.

من ایستادم، در حسرتِ رفتنش.

او رفت، بی حسرتِ ماندم.

من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش. 

آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛

کاش می‌ماند و مرا هم با خودش می‌برد.


گاهی وقت‌ها، فهمیدن، درد دارد.

به عمد یا به سهو، پیدا یا نهان، چیزی می‌فهمی، یا موضوعی را متوجه می‌شوی، یا حتی تلاش می‌کنی که بفهمی و سر در بیاوری،

بعد از آن است که دردت شروع می‌شود.

می‌خواهی حرفی بزنی شاید راحت شوی، نمی‌توانی.

می‌خواهی بنویسی شاید آرام شوی، فقط کنایه و استعاره و ایهام است که به کمکت می‌آید.

می‌خواهی سکوت کنی و چیزی نگویی شاید فراموش کنی، گاه و بی‌گاه به سراغت می‌آید و ذهنت را درگیر می‌کند.

این است که فهمیدن، گاهی درد دارد.


این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.
چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.
کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.
آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.
آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.
درس زندگی باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگی، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبری است.

آن طور که در کتاب‌­ها نوشته‌­اند برای روایت یک داستان، می‌­توان از سه زبان یا سه راوی استفاده کرد. راوی اول شخص، راوی دوم شخص و روایت از زبان سوم شخص، که البته هر کدام از این‌­ها، مشخصات و ضوابط و قواعد خودش را دارد.

سوم شخص، دانای کل است. همه چیز را می‌­داند و می‌­بیند. انگار که از افقی بالاتر و دیدی وسیع­‌تر، بر هر چه رفته است و هر چه که خواهد شد، نظاره دارد و بر همه آن‌­ها آگاه است.

روایت دوم شخص، روایت توست. روایتی که من، از زبان تو بیان می‌­کنم. تویی که کردی و تویی که دیدی و تویی که فاعل هر کاری.

راوی اول شخص، منم. منِ فاعلِ محدود. منم و هر آن­چه که می‌­بینم و می‌­دانم و انجام می‌­دهم.

ما آدم‌­ها، داستان زندگی را اول شخص روایت می­‌کنیم. روایت اول شخص، روایت جهل است؛ بی­‌خبری از غیر. روایت لحظه است؛ همان «آن»ی که می‌­بینی و می‌­شنوی و می­‌فهمی. روایت صحنه‌­ای است تاریک که تنها به اندازه‌­ی آن نقطه که در آن ایستاده‌­ای نور دارد. انگار که در بیابانی بی‌­انتها، دردل شب، تنها شمعی در دست داشته باشی و نور، تنها پیش رویت را روشن کرده باشد. در روایت اول شخص، از آینده بی‌­اطلاعی. از گذشته هم تنها چیزی شنیده‌­ای. ‌بی‌­خبری از علت‌­ها و معلول‌­ها، بی‌­خبری از ارتباط میان افراد. از تاثیر و تأثّر اتفاق‌­ها و حرف‌­ها و عمل‌­ها. فقط حال و اکنون و این­جا را می­دانی.

در این میان اما، برخی زندگی­‌شان را از نگاه دیگری روایت می­‌کنند. آنانی که قدم بر نفس گذاشته­‌ا‌ند و قدری افق دیدشان بالاتر آمده، سوم شخص زندگی می­‌کنند، سوم شخص محدود؛ که دانای کل هر داستان و هر زندگی، خداوند یکتاست، بلاشک. این مردمان به اذن همو، کمی بیشتر می‌­بینند و بیشتر می‌­فهمند. دنیا برای ایشان، بسان تیله‌­ای است در دست کودکان. زیر و بمش را می‌­شناسند. گذشته و حالش را می‌­دانند و از آینده­اش باخبرند.

از این گروه و جماعت، عده‌­ای نیز هستند که حرف و فعلشان، فعل و سخن خداست. تصمیم­شان، اراده خداست. آسمان و زمین به یمن وجود ایشان است که هست. عالِم­‌اند بر عالَم. زندگی اینان را خدا خود روایت کرده است. گروهی که برترینان خلقتند و ستارگان آسمان وجود.

و در این میان، داستان یک تن را خداوند به شیوه خاصی روایت کرده است. داستان حسین‌­اش را جور دیگری قلم زده است که: 

«ان الله شاء ان یراک قتیلا»

و این اوج زندگی است. اوج حیات و جاودانگی است. که خداوند راوی زندگی‌­ات باشد. خداوند ساری و جاری باشد در هر آن و لحظه­‌ات. که تماما برای او زندگی کنی. که تماما او باشی.


صاف و یک‌دست بودن، صداقت داشتن و همه را درست دیدن، در این زمانه غدّار و جامعه فریبکار، اگرچه در باطن، خیر است و اصل و اساس هر فرد و جامعه، اما در ظاهر، گاه تبعاتی دارد پیچیده و دشوار. سلام سالم را، نگاه ساده را و کلام بی‌آلایش را چنان تعبیر و تفسیر می‌کنند و پیچ و تاب می‌دهند که خود می‌مانی از این همه غلّ و غشّ و پیچیدگی و فرومایگی. انگار نه انگار که صداقت و راستی، اصل است و اساس و یک‌دستی و زلالی، راه درست است و سبیل نجات. بعضی چنان رفتار می‌کنند که گویی دروغ و ریا و هر چه منکر، اساس جامعه است و هر که راست بگوید و راست بجوید و راست بی‌اندیشد، کانَّ دُملی است چرکین و توده‌ای است بدخیم، که به هر طریق و راهی باید از آن رهید و جامعه را از ناپاکی راستی و آلودگی درستی حفظ کرد! این چنین است که آن کس که صداقت پیشه کرد و یک‌رنگی، اسیر می‌شود در حلقه چندرنگان ناصادق.


خودخواهی آنقدرها هم سخت نیست؛
کافی است حرف کسی را نشنوی، حال کسی را نفهمی، حس کسی را درک نکنی، ذهنت فقط و فقط به خودت فکر کند و جز راحتی خودت را نخواهد.
وقتی در همه چیز و همه حال و همه جا و همه کار، فقط خودت را دیدی - چه خودآگاه و چه ناخودآگاه- خودخواهی.
وقتی از خودت نگذشتی برای کسی، وقتی همیشه و در هرجا و در هرحال خودت را در اولویت خواستی و هوای خودت را داشتی و غیر خودت را ندیدی و نفهمیدی، خود خواهی.
به همین راحتی!

آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن می‌برید را شنیده‌ای حتما؛

آنکس منم.
انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت می‌گذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر می‌دارد برای ساختن دیوار؛
آن کس منم.
انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایه‌اش را می‌سوزاند؛
آن کس منم.
گویند رو سیاهی به ذغال می‌ماند،
سیاهیِ آن ذغال منم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

EXERCISE_ONE تور ارمنستان آبشار جاری شعبانی حامی وب این درد شد درمان من دانلود "پرسش مهر" مرجع خرید و فروش انواع کفپوش ورزشی ,مت و تجهیزات یوگا,استپ ورزشی ,تاتامی ,گرانول تامین کننده تجهیزات صنایع نفتی